یارو مورچه را داشت میکشت
پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ق.ظ
ناگفتههای برادر رهبر انقلاب| خیلی وقت پیش در isna.ir به یک اسم جدید برخوردم: مصاحبه نشریه «مثلث» با سیدمحمدحسن خامنهای برادر کوچک رهبر معظم انقلاب(۱۵ فروردین ۱۳۹۷) مطالعه کردم و چند نکته از آن (گذاشت و برداشت) کردهام؛ شاید برایتان تازگی داشته باشد.
در میان مصاحبه لطیفه ای گفت که متوجه نشدم منظورش با کی بود: یارو مورچه را داشت میکشت، گفتند تو نشنیدی که فردوسی میگوید میازار موری که دانهکش است؟ گفت خب درست است، گفته موری که دانه کش است، این دانه دهنش نبود، من کشتم. دانه داشته باشد، من نمیکشم.
پدر ما داماد مرحوم سیدهاشم نجفآبادی بود. مادر ما چهار پسر داشت و یک دختر. دو تا پسر بزرگ، اخوان بزرگوار آقای سیدمحمدآقا، سیدعلی آقا، بین این دو خواهرمان که همسر شیخ علی تهرانی بود، بعد هادی آقا و بعد من. اخوی بزرگ متولد ۱۳۱۵ هستند، آقا ۱۳۱۸ هستند، خواهرمان ۱۳۲۱ است، هادی آقا ۱۳۲۶ است و من ۱۳۳۰ هستم. من بچه ۵۸ سالگی پدرم هستم
پدربزرگ ما سیدهاشم نجفآبادی در ۱۰۰ سال پیش و شاید هم بیشتر، زمان پهلوی تبعید میشود سمنان و تبعید میشود همدان. برای پدرم مبارزه علنی نبود اما پدر ما شاگرد مرحوم میرزا حسین نائینی بوده است، صاحب الملل و النهل همان حکومت اسلامی امام به یک نوعی دیگرش، یعنی استاد ایشان جزو مبارزان و انقلابیون زمان خودش بوده است.عمه ما و شوهرش شیخمحمد خیابانی انقلابی بوده و اعدام شده است.
مرتضی نبوی یک مدت کوتاهی در سلول ما آمد در کمیته مشترک. آقای نبوی را نمیشناختم اما منش او را، قرآنی بودنش را را یادم هست. بهرغم اینکه اصلا به او نمیآومد به تیپش، ولی خیلی داغ، خیلی انقلابی، خیلی پرحرارت و هنوز هم الحمدلله آن روحیه را ایشان حفظ کرده و خیلی خاکی است. وزیر بوده، الان هم عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است و خیلی آدم معتبر و متقی است.
چون سابقهمان زیاد بود در زندان کمیته مشترک، یک مقدار نگهبانان اطمینان داشتند. چای را دادند که ببریم [پخش کنیم]، من چای را که بردم، مرحوم شریعتی سلول ۹ یا ۶ بود فلاکس را گذاشت بیرون، من پر کردم. همینطوری که داشتم پر میکردم، گفتم دکتر سلام، من حسن خامنهای هستم. گفت عجب، حالتان چطور است، همینطور نگهبان هم داشت نگاه میکرد. بعد چای سلول سه را که میریختم، گفتم که حاج آقا[سیدعلی] اینجاست؟ گفتند نه، بردند قصر.
اوایل رحلت امام من که رفتم تهران، شدم قائممقام شرکت ملی پخش فرآوردههای نفتی ایران. یک مدتی در یک اتاق کوچکی بودیم، بعد از آن اتاق، اتاق هیاتمدیره را مدیرعامل به من داد و رفتیم با معاون مدیر بازرگانی از داخل میرداماد رفتیم مبل بخریم. یک مدل مبلی خریدیم به نظر ۳۰۰ - ۲۰۰ هزار تومان؛ البته زیاد بود. مدل فرانسوی بود. یکی از داخل امور مالی این سندها را دیده بود و یک نامهای به آقا نوشته بود، که یک کسی آمده در پخش |شرکت ملی پخش...| که خدا کند برادر شما نباشد. برای شما اینقدر خرج کردند، فلان کردند. این نامه رفته بود دفتر ارتباط مردمی، یک پاراگرافش را خلاصه کرده بودند، فرستاده بودند خدمت آقا. آقا نوشته بودند که سیدحسن خامنهای برادر من است و لحن نامه مغرضانه است که حدس ایشان درست بود؛ منتها نامه را به ایشان نشان دهید و بگویید مواظب رفتارش باشد.
شما اگر بروید در خانهاش، احساس این را نمیکنید که خانه یک مقام درجه یک جهان اسلام. همین الان واقعا در خانهشان گلیم است، موکت است در کتابخانهای که هست. ایشان مبل ندارند، در آشپزخانهشان احتمالا از این صندلیهای پلاستیکی است که پایین دیدید گوشه پارکینگ که من خریدم و فرستادم برایشان. خودشان حاضر نبودند حتی آن را هم بخرند، (من تهران اوایل در سال ۷۲ - ۷۱ فرش خریده بودم، الان فرشهایش هست. دو تا قالی سه در چهار از مشهد خریده بودم قسطی ۷۰۰ هزار تومان. مدتها خجالت میکشیدم خانواده اخوی را دعوت کنم؛ آقا که جای خود دارد. بچهها را دعوت کنم که بگویند عمو فرش خریده، فرش و مبل. واقعا خجالت میکشیدم. احساس شرمندگی میکردم؛ )
ایشان به مرحلهای به نظر من از مراحل انسانیت رسیده که «ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم»؛ یعنی ایشان به این آیه ایمان دارد.
*
من مدیرکل آقای خاتمی بودم، رفاقت داشتم با ایشان.
*
مهدی فریدزاده، مدیر شبکه یک بود در زمان آقای محمدهاشمی. با من رفیق بود. به فریدزاده گفتم ما را در یکی از همین شوراها عضو کن. شدم عضو شورای برنامهریزی شبکه یک؛ همزمان عضو شورای بررسی فیلم و سریال شبکه یک هم شدم یک مدتی. آقایمیرسلیم شد وزیر، آقای فریدزاده شد معاون سینمایی و فوری من را گذاشت در شورای فیلمنامه و سناریو. بعد یک رفیقی داشتیم او را گذاشت مدیرعامل سینمای جوان، من را گذاشت عضو هیاتمدیره سینمای جوان. این سه تا سمت را من داشتم.
معاون آموزش و پرورش منطقه احمدآباد بودم در سال ۶۰. من برنامهام این بود که از آنجا که میآمدم، اتوبوس سوار میشدم، میرفتم سردخانه سام در جاده فردوسی. آنجا هیاتمدیره بودم. زمان شهید امیرزاده در سال ۵۹. به دلیل رفاقتمان با آقای امیرزاده فقط نه به دلیل تخصص. میرفتم آنجا، نماز میخواندم، ناهار میخوردم، یک چرت مختصری میزدم، کارهای سردخانه را بازدید میکردم، سالنها را که چه دارد، موتورخانه و انبارها را نگاه میکردم و یک حرفی میزدیم و یک جلسهای و تقریبا کار هر روز من بود. (من خانه پدرخانم خودم مینشستم در فلکه برق، میدان بسیج، اولین کوچه دست راست، کوچه گلچین)
ایشان هر وقت مشهد تشریف میآورند، فامیل مادری یا پدری یا خانواده[همسرشان]شان را میبینند. حالا بستگی دارد، یک وقت فرصتشان بیشتر است، در دو نوبت، یعنی یک مقدار مفصلتر، یک وقت ادغام میشود. فامیل اسم میدهند و میروند در باغ ملکآباد و مینشینیم و یک ناهار میدهند. با همه اینها همان انسی که قدیم داشتند را دارند. ایشان خیلی صمیمی با حافظه خوب به یادآوری گذشته مینشینند، صمیمیت به خرج میدهند.
ماه رمضانها یک افطاری ایشان خودشان را موظف کردهاند که حتما افطاری دهند. یک وقتی امکانش را داشته باشند زنانه هم هست، اما اگر نباشد مردانه است. بچهها، جوانها، داماد خواهر، داماد این برادر، عروس آن برادر، همه میروند.
آقا و اخوی بزرگ با هم رفیق هستند، غیر از برادری، همحجره هستند، طلبه بودهاند، با هم بودند، میرفتند، میآمدند، گعدههایشان با آنها بود. هادی آقا با آنها رفاقت ندارد، یعنی همنشین نبوده، نشست و برخاست نداشته، به دلایل خودش.
من وقتی خدمت آقا میرسم، تا ایشان سوال نکنند، من شروعکننده نیستم. هرچه مسنتر شدم، به مشکلات و درگیریهای ایشان بیشتر واقف هستم، بنابراین برای ایشان حاضر نیستم مزاحمت ایجاد کنم، حتی مثلا یک وقتی اصرار میکنند که حتما برویم دیدن آقا، میگویم من آقا را در تلویزیون دیدم. برویم خانه، مزاحمت است.
یک وقتی آقا راجع به مرگ این مثال را میزدند. یعنی کسی که میمیرد، اگر آدم درست و درمانی باشد، مثل این است که سوار است، دارد میآید و میآید و میآید، میرسد به جوی، این جوی مرگ است میپرد و میرود آن طرف و ادامه دارد تا ابد. یعنی مرگ و مردن هلاکت و سختی و ناراحتی نیست. مثل پریدن از روی جوی است.
سلام
جالب بود، قبلا از آقا هادی شون شنیده بودم، و البته برادر بزرگشون... اما از ایشون چیزی نمی دونستم.
چقدر مرگ رو برای مومن، قشنگ توصیف کردن...