گُـــردآفـــرید
سهراب با سپاهی که تشکیل داده بود به سمت ایران روانه شد و در اولین مصاف خود هژیر فرمانده مرزبانی ایران را اسیر کرد.
چو سهراب نزدیکی دژ رسید
هجیر دلارو سپه را بدید
چنین گفت با رزمدیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست.
پس از آن خواهر هژیر با پوشیدن لباس رزم به میدان رفت و وقتی سوار بر اسب به نزدیک سپاه توران رسید کیاب[1] بلندی کشید ...
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
سهراب با دیدن وی لبخند زد و گفت یک آهوی دیگری به چنگ این پلنگ افتاد. و با شصت دست به سینه ی خود اشاره کرد:
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
نبرد این دو سوار شروع شد و گردآفرید تیرهای زیادی به سمت سهراب پرتاب کرد به طوری که سهراب سپر را جلوی خود گرفت و به تاخت خود را به حریف نزدیک کرد و چنان کمربند گردآفرید را گرفت که به یک باره بندهای زین پاره شد.
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
سهراب مانند توپی او را بر زمین نهاد و گردآفرید
دوباره سوار شد و نیزه ای به سمت سهراب فرو کرد که سهراب جاخالی داد و نوک نیزه را
گرفت و چرخاند و به کمر گردآفرید زد و گردآفرید دید که دیگه مبارزه با این نره غول
فایده ای نداره.
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
در این میان گردآفرید کلاه جنگی از روی سر خود برداشت. و سهراب متوجه شد که حریفش دختر است و گفت نه واقعا این بار غزال و پلنگ واقعی شدیم!
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
گردآفرید هم متوجه شد که حیلتش کارگر افتاد گفت فعلا در مقابل چشم لشکریان احساسات خودت را کنترل کن تا یکی دو روز دیگر که قلعه را تصرف کردی بعد مطرح کن.«خرد داشتن کار مهتر بود»
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
بانوی جوان با گفتن این حرف ها به قلعه برگشت ... یکم هم فردوسی درباره پلان داخلی صحبت کرده[2]
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
گردآفرید وقتی به قلعه برگشت بالای برج دیدبانی رفت و رو به سهراب گفت گول خوردی من با یک بیگانه ازدواج نمی کنم:
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
گردآفرید از قدرت و پهلوانی سهراب تعریف کرد ولی به او توصیه کرد تا خبر به دربار شاه ایران نرسیده از ایران خارج شود:
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
سخنان پیروزمندانه ی گردآفرید به سهراب بر خورد و تصمیم گرفت فردا صبح به قلعه حمله کند.
[1] کیاب به معنی بیرون دادن هوای شش ها در هنگام زدن ضربات می باشد که با صدا همراه است. کیاب کشیدن دارای 3 خاصیت مفید و کارساز می باشد: اول اینکه باعث افزایش قدرت تان می شود، باعث بر هم ریختن حواس حریف شده و در نهایت باعث می شود که حریف تان از شما بترسید.
[2] چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
ادامه:ستانندهی مرز مازندران