قصه درمانی
شهریار به انتقام خیانت همسرش هر شب دختری را به نکاح در می آورد و بامداد دستور قتل اش را می داد. سه سال گذشت و دیگر دختری در شهر مانده بود جز دو دختر «شاه زمان» وزیر دربار. وزیر، شهرزاد را به نکاح پادشاه درآورد.
شهرزاد به پادشاه گفت خواهر کوچکی دارم که عادت کرده است هرشب من برایش قصه ای تعریف کنم تا خوابش ببرد؛ دوست دارم پادشاه در این آخرین شب زندگی اجازه دهد تا همین یک کار را برای خواهرم انجام بدهم. پادشاه گفت دنیازاد به کاخ بیاید و قصه بشنود.
شهرزاد قصه ای پر فراز و نشیب و پر کشش را آغاز کرد.
پادشاه پادشاه گفت دیگر بس است بیا بخوابیم! شهرزاد با اشاره به او گفت که قصه هنوز تمام نشده است!! شهریار گفت اشکالی ندارد ادامه اش را بگذار برای فردا شب.
و اینگونه شهرزاد متوجه شد که می تواند با جذاب تر کردن قصه، شب های بیشتری زنده بماند. | دست آخر شهریار با همین قصه های شهرزاد نظرش درباره زن ها عوض میشه و حالش خوب میشه
پ. ن: ستاره دچار فیشنگار نیز هزار و یک شب مهمان پنل های مهربان شما بود. نوشتن ارزشمند است مخصوصا برای خواننده های عزیزی مثل شما.