جالب بود بخونید~ 👌
انتشار نامه تکاندهنده شهید سلیمانی به فرزندش؛ هرگز نمیخواستم نظامی شوم
انتشار نامه تکاندهنده شهید سلیمانی به فرزندش؛ هرگز نمیخواستم نظامی شوم
وقتی داریم زیرانداز و جمع میکنیم که برگردیم خونه، میرم سمت دخترا و در حد چند جمله نهی از منکر میکنم و وقتی حرفم و زدم، برمیگردم سمتِ خونواده که بریم. صدای داد و بیداد و فحاشیِ دخترای پسرنما بلند شده و من بیتوجه به فحشها و حرفاشون وسایل و برمیدارم و راه میافتم.
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد! مردم جمع شدند و شیطان وسایلی از قبیل: غرور، خودبینی، شهوت، مالاندوزی، خشم، حسادت، شهرتطلبی و دیگر شرارتها را عرضه کرد... در میان همه وسایل، یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
کسی پرسید: این عتیقه چیست؟
شیطان گفت: این ناامیدی است...
شخص گفت: چرا اینقدر گران است؟
شیطان با لحنی مرموز گفت: این موثرترین وسیلهی من است!
شخص گفت: چرا اینگونه است؟
شیطان گفت: هرگاه سایر ابزارم اثر نکند، فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
این وسیله را برای تمام انسانها به کار بردهام، برای همین اینقدر کهنه است...!
آقا جان من نمیخوام بشنوم شوهراتون چه غلطایی کردن و چه غلطایی میکنن.
نمیخوام بفهمم چه اخلاقای غیرقابلتحملی دارن. نمیخوام بدونم چقدر
تنبلن، چقدر بیشعورن، چقدر وقیحن، چقدر با هم دعوا دارین، چقدر کاراشون
بچگانه است، چقدر خسیسن، چقدر کوفتن، چقدر زهرمارن. حالم بد میشه میاین به
من میگین شوهرتون فیلمهای سه نقطه نگاه میکنه. حالم بد میشه از خیانت
شوهرتون برام تعریف میکنین. حتی از حرف اونی که میاد میگه شوهرم خیلی
فسفس میکنه و من همیشه زودتر از اون حاضر میشم هم بدم میاد. خلاصه به انحاء مختلف اطلاعاتی از
آدمایی کسب کردم که نباید و این موضوع اذیتم کرد. هم خود اون اطلاعات اذیتم
کرد و هم کاری که اون آدما کردن، یعنی افشای اسرار یا ویژگیهای ناپسند
آدمها. اینجا که انشاءالله از این آدما نیست، ولی خب امیدوارم دیگه
هیچجا نباشه از این آدمایی که عیب و اشکال همسرشون رو اینور اونور جار
میزنن، چه مرد، چه زن، چون مننننننن بدم میاد :) -
امیدوارم به اقتضای کریمه "ما ننسخ من آیه او ننسها نات بخیر منها او مثلها" جای خالی این انسان کاملِ مکمل که به این سادگی و سهولت پر شدنی نیست، پر شده و چراغ راه هدایت و دستگیری همچنان پر فروغ باقی بماند و بدین صورت اهل دل و دلدادگی به دلدار حقیقی و محبوب ازل و ابد واصل گردند. حسن رمضانی خراسانی؛ سوم مهرماه
۱۴۰۰... درخصوص علامه حسنزاده آملی عزیز دو مطلب دیگر از بچههای بیان در ادامه بازنشر میکنم. شما هم اگر مطلبی نوشتهاید لینک آن را در این پست بگذارید: سفر به آن سوی تسلکوپ (از علامه حسن زاده آملی گفتن برای دوستان نوجوانم) و عنوانی براش پیدا نکردم...
در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت». برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم». مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی، الان دیگر پای من گیر است». به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود، آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد». میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم، گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار میکنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار میکنم، این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن. دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم، تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است. در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام. اعتنایی نکردم، دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا آب آوردهام. مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم. عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها) قسم نمیخوردند، تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم، لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم، بلند شدم، او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم. گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی، الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد.
حماسههای ناگفته (به روایت علی اکبر ابوترابی)
چاپ اول: ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷
چون هر دو به قرآنِ شخصیمون عُلقه داریم، قرآنِ خریدِ عقد این وسط غریب مونده بود. همون اوّلِ کار یه قرارمداری گذاشتیم با هم؛ که من هر روز (دقیقا هر روز، حتی اگر قهر باشیم و از هم دلخور، این هر روز محاله بشه فردا یا بعدا!) خرجی بذارم لای قرآن و قبلش یه صفحه رو بخونم و یادداشت کنم و نفرِ بعدی که خرجی رو برمیداره صفحۀ بعد تا قرآن ختم شه.
یعنی قرآن رو گذاشتیم روی میزِ گلدونِ کنارِ درِ اتاقِ دوتاییمون،
یه دفترچه کوچولو قدِّ کفِ دست گذاشتیم کنارش،
با یه خودکار،
از بای بسم اللهِ اوّلِ قرآن شروع کردیم به خوندن،
ینی میخواستم خرجی بذارم اوّل صفحۀ اوّل رو میخوندم (وقت بود با معنی، نبود بیمعنی)، خرجی رو میذاشتم همون صفحه، روی برگه یادداشت میکردم شماره صفحه رو،
نفر بعدی که مییومد خرجی رو برداره؛ اوّل صفحه بعد رو میخوند، یادداشت میکرد، بعد خرجی رو برمیداشت.
این عیبگیریهایی که بعضی از ما نسبت به دیگران میکنیم، همهاش برای این است که ما خودمان را خیلی مهذب و صحیح و آدم کامل میدانیم و دیگران را معیوب میدانیم و به عیبشان ایراد میگیریم. اگر این حبّ نفس و خودخواهی نباشد، انسان از دیگران عیب نمیگیرد. |تفسیر سوره حمد:جلسه4|
بعضی از اهل قلم دغدغههای فرهنگی دارند و در قبال رویدادهایی که در جامعه مشاهده میکنند احساس مسئولیت دارند و در این خصوص اقدام به تولیدمحتوا و انشار آن در فضای عمومی میکنند.
طبیعتا این افراد با سه دسته مخاطب مواجه میشوند. دسته اول: مطلب را میخوانند و با آن موافق هستند و نویسنده را تایید میکنند. دسته دوم: به برخی از مطالب نویسنده انتقاداتی وارد میکنند. دسته سوم هم به جای مطلب، به خود نویسنده بد و بیراه میگویند.
اول ای جان، دَفعِ شَرِ موش کن
بعد از آن در جمع گندم کوش کن
بردگی (استثمار) | آزادی |
کلمهی استثمار به معنی این است که میوهی باغ کسی را دیگری بچیند.(به زور یا کلک) | آزادی دو مدل دارد: یکی آزادی از بردگی دیگران(آزادی اجتماعی)؛ دوم رهایی فرد از عادتهای منفی خودش(آزادی معنوی) |
ناجی انسان در آزادی اجتماعی: رهبران اجتماعی
در آزادی معنوی: وجدان، انصاف، دیانت |
با توجه به شعر بالا، یک چاله چولههایی در درون ما ممکن است به وجود آمده باشد که این همه زحمت میکشیم و سختیها و هزینهها را متحمل میشویم و محصولی معنوی را بهدست میآوریم اما عادتهای منفی ما مثل غیبت، ریا، ظلم به دیگران، شیفتگی به لذتها و غیره ثمرهی این همه زحمت و تلاش مان را نابود میکنند. آزادی معنوی یعنی آزادی انسان از خودش. یعنی آسودگی وجدانش
شیاطین مشغول از بینبردن عمل میشوند، مگر عملی را که انسان در مرتبهی اخلاص انجام دهد چون که شیطان، مخلَصین را از همان اول، استثنا کرد و گفت: «فَبِعِزَّتِک لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلَّا عِبَادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصِین»
زمانی که چهره سوخته همسر و نوهام پس از بازگشت از اربعین حسینی را دیدم، متوجه شدم در این مسیر هوا گرم است؛ بنابراین تصمیم گرفتم در مسیر نجف تا کربلا سایه فراهم کنم. برای این کار با مقامات عراقی در نجف گفتوگو کردم و آنها قول همکاری دادند و این طرح با هزینهای بالغ بر ۲۵ میلیون روپیه پاکستان اجرا میشود.
هشتم، گاهی ممکن است علّت غیبت «بیالتفاتی» باشد؛ یعنی نفس انسان هنوز مؤدّب به آداب الهی نشده است، ولی میخواهد خودش را در آن صِراط قرار بدهد؛ چون راهش را نمیداند، راه را اشتباه میرود.
خدا منبع همه کمالات است
و وجودِ مخلوقات، فیض اوست.
پس اگر خود و کمال خود را خواهانیم،
باید دوست خدا باشیم؛
پس کیمیای سعادت، یاد خداست،
در مواجهه با حلال و حرامش
دیگر توضیح نخواهید و آنکه عرض شد، ضبط نمایید و در قلب ثبت [کنید]، خودش توضیح خود را می دهد.
قوام حیات معنوی انسان به تذکّر و توسّل و خشوع و ذکر است که در مساجد الهی، در جایگاههای عبادت،[بیشتر] برای انسان فراهم است.
ایما رجل رای فی منزله شیئا من الفجور
هرگاه فردی ببیند در خانه ی خود امر ناشایستی را
فلم یغیر،
ولی واکنشی به آن نشان ندهد،
بعث الله تعالی بطیر ابیض فیظل ببابه اربعین صباحا،
خداوند متعال پرنده سفیدی را می فرستد که تا چهل روز بر سردر منزل وی می نشیند.
فیقول له کلما دخل و خرج: غیر! غیر!
و هر بار که آن فرد خروج و ورود می کند به او یادآوری میکند که نسبت به این امر ناشایست واکنش نشان بده
فان غَیٌر و الا ...
اگر مطلب را اصلاح کرد که هیچ وگرنه ...
مسح بجناحه علی عینیه
آن پرنده بالش را میکند در چشم وی [یا میکشید بر چشمش]
و ان رای حسنا لم یره حسنا و آن رای فبیحا لم ینکره؛
و بعد از آن دیگر اگر چیز خوبی ببیند خوبی آن چیز را نمی فهمد و اگر باز امر قبیحی در آن خانه رخ دهد متوجه نمی شود [گویی بعد از چهل روز بی حس و بی تفاوت می شود ]
تیتر چطور بود ؟
دو. همدم الملوک توی پستش نوشته بود: منو هزار غول ریز و درشت احاطه کرده که اگه بخوام بنویسم نوبتی نیشم میزنن و از دردش خوابم نمیبره. منم کامنت دادم: غولا مگه میخونن اینجا رو؟ پاسخ داده: فعلا که فقط شومایید. به نظرتون چی جواب بدم؟ :)
من خوف این را دارم که مردم برای خاطر ما و شنیدن حرف ما به بهشت بروند و ما برای خاطر اینکه خودمان مهذب نبودیم به جهنم. و آن خوف زیادی که من دارم این است که ما روبرو بشویم با آنها، ما در جهنم باشیم، آنها در بهشت باشند و اشراف به ما پیدا کنند. و این خجالت را انسان کجا ببرد که اینها برای خاطر ما به آن مقامات رسیدهاند و ما برای خاطر هواهای نفسانی به این درجه سُفلی.
این دعا را بخوان تا در اعتقادت به امام حاضر زندهای که دستت به او نمیرسد، سفت پابرجا بمانی. «یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ»، شفّاف میگویم: هر روز اینرا بخوانید تا دلتان به امام زمان(صلواتاللهعلیه) قرص شود. دو سه ثانیه هم بیشتر طول نمیکشد. سند روایت هم خیلی خوب است. |More|
من تازه نماز را از روی کتاب دینی دبستان یاد گرفته بودم و با بهترین جدیت عمرم آن را حفظ کرده بودم. هر شب به مادرم ایراد میگرفتم که چرا هنگام برخواستن در نماز میگوید: «یا حیُ یا قیوم»! فکر میکردم مازش قبول نیست چون در کتاب نوشته بود در هنگام برخواستن باید بگویی «بحولالله و قوته اقومو اقعد»
چراغها را خاموش کردند و نور مجلس خیلی کم شده بود. مراسم شروع شد. نمیتوانم برایتان توصیف کنم. اما روحم پرواز کرد. من در آن تاریکی نوری را دیدم که در اتاق چرخید و حس کردم در وجود من نشست.ادامه
اگر شما مخلصید، چرا چشمه های حکمت از قلب شما به زبان جاری نشده، با اینکه چهل سال است به خیال خود قربه الی الله عمل می کنید، با اینکه در حدیث وارد است که کسی که اخلاص ورزد از برای خدا چهل صباح، جاری گردد چشمه های حکمت از قلبش به زبانش.
گر نه دزد موش در انبان ماست*** گندم اعمال سی ساله کجاست؟
اول ای جان دفع شر موش کن!***بعد از آن در جمع گندم کوش کن.
همین الان یهویی یه سوال بسیار مهمی برام پیش اومده!! که از شما دانش آموزا و دانشجویان و اساتید تقاضا میکنم روشنم کنید لطفا. به نظر شما چرا حاصل ضرب دو عدد منفی، مثبت می شود ؟ چجوری میشه منفی در منفی رو با مثال تصور کرد؟ مثلا بگید 2 تا منفی سیب رو 3 برابر منفی میکنیم بعد نتیجه اش میشه چی ؟ به خودتون جواب بدهید به من هم نمیخواد چیزی بگید :) فلسفه اش چیه؟
بیش از 7 سال نداشتم که نزدیک غروب آفتابِ یکی از روزهای ماه رمضان به اتفاق پدرم به خدمت استاد حاجی محمدصادق تخت فولادی مشرف شدم. در این اثناء کسی نباتی برای تبرک به دست حاجی داد. استاد نبات را تبرک و به صاحبش رد فرمود و مقداری خرده نبات که کف دستش مانده بود به من داد و فرمود بخور، من بیدرنگ خوردم. پدر عرض کرد: حسنعلی روزه بود! حاجی به من فرمود: پس چرا خوردی؟ عرضه داشتم: اطاعت امر شما را کردم. استاد دست مبارک خود را بر شانه من زد و فرمود: با این اطاعت به هر کجا که باید میرسیدی رسیدی (نشان از بی نشانها:ص15) اگر کسی روزه مستحبی بگیرد واجب نیست آن را به آخر رساند بلکه اگر برادر مؤمنش او را به غذا دعوت کند مستحب است دعوت او را قبول کند و در بین روز افطار نماید.(رساله امام خمینی)
راه رسیدن به امام زمان عج چیست؟ جواب: امام زمان خود فرموده است:«شما خوب باشید، ما خودمان شما را پیدا میکنیم» (علامه طباطبایی 1390, 188)